زمان جاري : سه شنبه 16 اردیبهشت 1404 - 7:34 بعد از ظهر
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
...در حال بارگيري لطفا صبر کنيد
صفحه اصلي / خواندنی ها - دیدنی ها / داستان کوتاه نمیدونم تکرارای یا نه / - پاسخ 1
اخبار
2mm آفلاين

ارسال‌ها : 77

عضويت:14 /3 /1393

سن: 17

تشکرها : 3

تشکر شده : 15

پاسخ 1 :

شب نحس

آن شب شب نحسی بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چی کار کردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزیزم تو خیلی پاکی ... ولی من ... تو لیاقتت بیشتر از منه ...

گفت : این حرفا چیه ؟ تو می دونی یا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو می میرم ...

دختر گفت : این از اون دروغا بودا ... ولم کن ... ازت خسته شدم ... تو زیادی عاشقی ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

دختر : آره واسه من بده ... عشق دروغه ...

پسر : نه به خدا من عاشقتم ...

دختر : ولم کن حوصلتو ندارم ...

پسر آهی کشید و گفت نه تو رو خدا نمی خوام از دستت بدم ...

صدای قطع شدن مکالمه آمد ...

تازه به خانه رسیده بود ... وارد اتاقش شد و با دیدن عکس او در پشت زمینه ی کامپیوترش ، اشکش جاری شد ...

آهنگ مورد علاقه ی او را گذاشت تا پخش شود ...

به اواسط آهنگ رسیده بود که بغضش ترکید ...

بود و نبودم ... همه وجودم ... آروم جونم ... واست می خونم ... دل نگرونم اگه نباشی بدون چشمات مگه میتونم ؟

گرمی دستات ... برق اون نگاه ... یادم نمیره طعم بوسه هات ... کاشکی بدونی اگه نباشی ... می شکنه قلبم بی تو و صدات ...

و می گریست ...

بدون شام خوردن به رختخواب رفت ... و با فکر او به خواب ...

ساعت 3:12 بامداد بود ... از جا پرید ... خواب او را دیده بود ...

بلند شد و روی تختش نشست ... به بی معنی بودن زندگی بدون او پی برده بود ...

نمی خواست دیگر با هیچ کسی باشد ... پیامکی ارسال کرد :

" الان که این پیامک رو می خونی جسمم با تو غریبه شده ولی بدون روحم همیشه دوست داره ، دیدار به روز بیداری بدن ها ... دوستت دارم ... بای "

به بیرون از اتاقش رفت ... داخل آشپز خانه شد ...

پنجره ی آشپز خانه به اندازه ی او بزرگ بود ...

داخل کوچه را نگاهی کرد ...

سکوت در کوچه ی ساختمانشان فریاد می کشید ...

پنجره را باز کرد ...

با باز شدن پنجره ، شب به داخل خانه نفوذ کرد ...

پاهایش را از پنجره بیرون گذاشت ... و بدنش هنوز لب پنجره بود ...

و وداع کرد ...

صدایی سرد از کوچه آمد ... ساعت 3:34 دقیقه بامداد بود ... جسمی به پایین افتاده بود ...

نخواست مزاحم کسی بشود برای همین نیمه شب را انتخاب کرد ...

و روحش به آرامش ابدی رسید و جسمش نسیب خاک شد ... همانطور که از خاک آمده بود ...

صبح مادرش قبل از اینکه به آشپز خانه برسد داخل اتاق پسر شد ...

پسر را نیافت ...

ولی گوشی او را در حال زنگ خوردن دید ...

تماس هایی پشت سر هم و بی وقفه از یک دختر ...

و ده ها پیام یکسان در گوشی دید که تازه از طرف دختر ارسال شده بودند :

" نه تورو خدا نه ... نمی خوام دیگه ازت جدا باشم .... فکر کن حرفای دیشبم فقط یه شوخی بود ...

تورو خدا ازم جدا نشو .... بخدا منم دوستت دارم "

زمان ارسال پیام ساعت 3:35 دقیقه ی بامداد بود ...

و مادر ... وارد آشپز خانه شد ... طبق عادت از پنجره به پایین نگاهی کرد ....

اینقدر خوشم میاد بعضیا شعور دارن وقتی نمیتونن دلداری بدن حداقل نمیگن
من که گفته بودم
پنجشنبه 15 خرداد 1393 - 21:31
وب کاربر ارسال پيام نقل قول تشکر



تبادل لینک قالب وبلاگ قالب بلاگفا قالب رزبلاگ قالب اوابلاگ قالب لوکس بلاگ قالب پرشین بلاگ فتوشاپ آنلاین قالب بیان بلاگ تبادل پاپ آپ افزایش بازدید قالب ساز آنلاین تست کد آنلاین تست آنلاین کد هاست رایگان کد پرده خوش آمد گویی کد آهنگ کد تغییر پس زمینه وبلاگ شکلک های کامنت گذاری آپلود عکس کد نوار پیشرفت کد تبلیغات متنی کد فال کلیکی ساخت کد موزیک آنلاین ساخت کد پاپ آپ کد استایل عکس اموزش افزایش بازدید قالب 404 کد قالب آفلاین کد تبادل پاپ آپ کد افزایش بازدید کد افزایش بازدید تبادل بازدید کد ساعت آخرین مطالب
ساخت وبلاگ

تمامی حقوق این قالب مربوط به همین انجمن میباشد|طراح قالب : ابزار فارسی -پشتیبانی : رزبلاگ

: